داستان کودک | مزه‌ یخمک و بستنی
  • کد مطالب: ۲۱۶۵۳۴
  • /
  • ۲۰ اسفند‌ماه ۱۴۰۲ / ۱۵:۱۸

داستان کودک | مزه‌ یخمک و بستنی

دانه‌های ریزِ شکر، یکی‌یکی داخل ابرهای پشمکی فرو رفتند و گم شدند. ننه‌آسمان لبخندی زد و به ابرها نگاه کرد و گفت: «عیبی ندارد. چیزی نشد. فقط به جای چای، ابرها را شیرین کردم!»

لیلا خیامی - ننه‌آسمان داشت با یک دستش توی چایش شکر می‌ریخت و برای خودش چای شیرین درست می‌کرد و با دست دیگرش ابرهای پر از برف را گلوله‌گلوله توی دامنش می‌چید تا ببارند و پایین بریزند و زمین را حسابی پر از برف کنند که یک‌دفعه نفهمید چه شد که شکرپاش از دستش افتاد روی دامنش و شکرهایش ریختند روی ابرهای پر از برف.

دانه‌های ریزِ شکر، یکی‌یکی داخل ابرهای پشمکی فرورفتند و گم شدند. ننه‌آسمان لبخندی زد و به ابرها نگاه کرد و گفت: «عیبی ندارد. چیزی نشد. فقط به جای چای، ابرها را شیرین کردم!»

هنوز حرف ننه‌آسمان تمام نشده بود که باد آمد و هوهو کرد و همه‌جا حسابی سردتر شد. ابرها که حسابی یخ شدند تند و تند شروع کردند به باریدن. این‌جوری شد که روی زمین خیلی زود پر شد از برف سفید و قشنگ و نرم.

برف سفید و شیرین. بله، شیرین! خب از ابرهای شیرین برف‌های شیرین می‌بارد. این پایین، نوه‌های عزیزخانم تا برف‌های قشنگ و نرم را دیدند، شال و کلاه کردند و دویدند بیرون تا بازی کنند و آدم‌برفی بسازند.

نوه‌ها تند و تند گلوله‌برفی درست کردند و به سر و پای هم کوبیدند. تند و تند آدم‌برفی و فرشته‌ی برفی درست کردند. بعد هم رفتند و عزیزخانم را آوردند تا آدم برفی‌شان را ببیند.

عزیزخانم هم لبخندزنان آمد و کنار آدم‌برفی ایستاد و چندتا عکس با او گرفت. بعد هم خم شد و لپ آدم برفی را بوسید. همین موقع بود که یک چیزی فهمید.

آدم برفی شیرین بود، مانند بستنی. عزیزخانم با تعجب به آدم برفی نگاه کرد و لب‌هایش را لیسید. بعد گفت: «به حق چیزهای نشنیده و ندیده! این آدم‌برفی مزه‌ی بستنی می‌دهد!»

هنوز حرف عزیزخانم تمام نشده بود که نوه‌ها با جیغ و داد پریدند وسط برف‌ها و شروع کردند به مزه کردن برف‌ها و بعد هم خوردن آن‌ها. خب، برفی که مزه‌ی بستنی بدهد حسابی خوردن دارد!

نوه‌های عزیزخانم جیغ کشیدند و شادی کردند و دویدند توی کوچه و یکی‌یکی به همه‌ی بچه‌ها این خبر را رساندند. آن‌ها با خوشحالی داد می‌زدند: «بیایید بچه‌ها! بیایید برف‌ها را مزه کنید! ‌خیلی شیرینند! مزه‌ی یخمک و بستنی می‌دهند!»

خیلی زود کوچه‌ها و خیابان‌ها پر شدند از بچه‌ها و بزرگ‌ترهایی که برف‌ها را مانند بستنی لیس می‌زدند. حتی عزیزخانم هم نشسته بود لب باغچه‌ی حیاطش و یک گلوله‌ی برف توی دستش گرفته بود و لیس می‌زد.

لبخندزنان آسمان را نگاه می‌کرد و می‌گفت: «به‌به! چه‌قدر شیرین! چه‌قدر خوش‌مزه! دستت درد نکند ننه‌آسمان!» ننه‌آسمان اما آن بالا بی‌خبر و بی‌خیال داشت برای خودش چای شیرین درست می‌کرد، یک چای شیرین پر از شکر!

دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تائید توسط شهرآرانیوز در سایت منتشر خواهد شد.
نظراتی که حاوی توهین و افترا باشد منتشر نخواهد شد.